الا ای خیمگی خرگاه عزت بر سر پا کن
که ناموس خدا زینب ز راهی بس دراز آید
فلک گسترده خانی، آب و نانش: خون و لخته دل
عراقی میهماندار است و میهمان هم از حجاز آید
به روی میهمانانِ حجازی آب را بستند
که دیده میهمان را اینچنین مهمان نواز آید؟
شعر کامل از صبوری کاشانی:
دراي کارواني، سخت با سوز گداز آيد
چو آه آتشيني کز دل پر غصه باز آيد
گمانم کارواني از وطن آواره گرديده
که آواز جرس با نالههاي جانگداز آيد
اگر اين کاروان است از حسين فرزند پيغمبر
چرا او را اجل منزل به منزل پيشباز آيد
الا يا خيمگي، خرگاه عزت بر سر پا کن
که ناموس خدا زينب، ز راهي بس دراز آيد
به وقت بازگشت شام، يارب چون بود حالش
بهين دخت علي کامروز اندر مهد ناز آيد
فلک گسترده خواني، آب و نانش خون و لخت دل
عراقي ميهمان دار است و مهمان از حجاز آيد
به روي ميهمانان حجازي آب و نان بستند
که ديده ميزبان هرگز چنين مهمان نواز آيد؟
بنازم مقتدايي را که در محراب شمشيرش
ز خون سر وضو سازد چو هنگام نماز آيد
يزيد از زادهي خيرالبشر بيعت طمع دارد
چگونه طاعت جبريل با ابليس ساز آيد؟
سليمان هيچ کس ديده مطيع اهرمن گردد؟
حقيقت کس شنيده زير فرمان مجاز آيد؟
معاذ الله، مطيع کفر هرگز دين نخواهد شد
وگر بايد شدن مقتول، گو شو، اين نخواهد شد
از آن بيعت که دشمن خواست اولاد پيمبر را
همان خوشتر که بنهادند گردن، تيغ و خنجر را
اسير بيعت دونان شدن، آن مشکلي باشد
که آسان ميکند بر دل، اسيريهاي خواهر را
چه تلخيهاست در تمکين نااهلان که چون شکر
گوارا ميکند در کام جان، مرگ برادر را
کنار آب جان دادن، لب خشکيده آسانتر
که ديدن تر دماغ از مي، يزيد شوم کافر را
سر غيرت فرو نارند مردان پيش نامردان
اگر چه از قفا از تن جدا سازند آن سر را
زهي مردان که اندر بيعت فرزند پيغمبر
گر افتد دستشان از تن، دهند آن دست ديگر را
زهي اصحاب باهمت که پيش نيزه و خنجر
براندازند از تن جوشن و از فرق، مغفر را
نهنگاني که بهر تشنه کامان تا برند آبي
شکافند از دم شمشير، درياهاي لشکر را
نخوردند آب و جان دادند پهلوي فرات آخر
بنوشيدند از جام فنا، آب حيات آخر
فلک با غيرت خيرالبشر لختي مدارا کن
مدارا کن به آل الله و شرم از روي زهرا کن
ره شام است در پيش و هزاران محنت اندر پي
به اهل البيت رحمي اي فلک در کوه و صحرا کن
شب ار طفلي ز روي ناقه بر روي زمين افتد
به آرامي بگيرش دست و بيرون خارش از پا کن
فلک، آن شب که خرگاه ولايت را زدي آتش
دو کودک از ميان گم شد، بگرد اي چرخ پيدا کن
شود مهر و مهت گم، اي فلک از شرق و از مغرب
بجوي اين ماهرويان و دل زينب تسلا کن
شب تاري کجا گشتند متواري؟ بکن روشن
چراغ ماه و تفتيشي از آن دو ماه سيما کن
به صحرا امکلثوم است و زينب هر دو در گردش
تو هم با اين دو خاتون، جستجو در خار و خارا کن
اگر پيدا نگردند، آن دو طفل در به در امشب
مهياي عقوبت، خويشتن را بهر فردا کن
گمانم زير خاري هر دو جان دادند با خواري
به زير خار، گلهاي نبوت را تماشا کن
اگر چه هر نفس دور تو ظلم تازهاي دارد
بس است اي آسمان، ظلم و ستم اندازهاي دارد
در آن صحرا چو بيکس ماند شبل بوتراب آخر
ز دست بيکسي آورد، پا اندر رکاب آخر
که ناگه شصت و شش زن آمدند از خيمهگه بيرون
که ما را ميسپاري با که، اي مالک رقاب آخر؟
تو اي صبح سعادت، گر ز ما غايب شوي اکنون
برند اين کوفيان ما را سوي شام خراب آخر
پسندي اي در درج ولايت، کودکانت را
فرو بندند چون گوهر، همه بر يک طناب آخر؟
عيالت را روا داري برند اعدا به صد خواري
به بزم زادهي مرجانه روي بينقاب آخر؟
تسلي داد اهل البيت را با چشم تر، وانگه
به ميدان شهادت راند مرکب با شتاب آخر
بر آورد از ميان شمشير آتشبار چون حيدر
بزد خود را به قلب آن شياطين چون شهاب آخر
زدند از هر طرف تيغ و سنانش آن قدر بر تن
که از زين بر زمين آمد ز زخم بيحساب آخر
سرش چون شمس داير، ليک اندر شهر شام آمد
تنش چون قطب ساکن، ليک بر خاکش مقام آمد
فلک، آخر خرابه جاي آل مصطفي دادي
عيال مصطفي را خانهي بيسقف جا دادي
به کام پور بوسفيان، ولي الله را کشتي
به قتل سبط احمد، کام اولاد زنا دادي
ربودي گوشوار از گوش عرش کبريا وانگه
به پيش چشم زينب جلوه از طشت طلا دادي
تسلي خواستي از اين جفاها، خواهرانش را
حسيني را گرفتي، بدرهي زر خونبها دادي
گرفتي از سليمان خاتم و دادي به اهريمن
ز حق، حق از چه بگرفتي و باطل را چرا دادي؟
نمودي خشک، گلزار نبوت را ز بيآبي
به باغ کفر، نخل شرک را نشو و نما دادي
به روز بدر، دادي فتح و نصرت بر رسول الله
سزاي نصرت بدر، از شکست کربلا دادي
دعي بن دعي را بر سرير شام بنشاندي
حسين بن علي را جا به خاک نينوا دادي
هميشه بر ستمکاريست اي گردون، مدار تو
بدي کردن به نيکان است اي بيرحم، کار تو
فلک، در کربلا آل علي را ميهمان کردي
ميها آب و نان بايست، شمشير و سنان کردي
حريم مصطفي را از حرم در کربلا خواندي
هلاک از تشنه کامي، بر لب آب روان کردي
غزالان حرم را تاختي از يثرب و بطحا
گرفتار درنده گرگهاي کوفيان کردي
فلک، بيخانمان گردي که اولاد پيمبر را
نمودي از وطن آواره و بيخانمان کردي
گهرهاي يتيم درج عصمت را به هم بستي
به بزم زادهي مرجانه بردي، ارمغان کردي
سر ببريده را از لب شنيدي آيت قرآن
عجب دارم که تفسيرش به چوب خيزران کردي
براي نزهت و گلگشت اولاد ابوسفيان
ز خون آل پيغمبر، زمين را گلستان کردي
خود اين خون را ندانم صاحب اسلام چون شويد
مگر خونها بريزد، شايد اين خون را به خون شويد
چو بربستند اهل الله سوي شام، محملها
به محملها مکان کردند همچون غصه در دلها
ز بس سيل سرشک از چشمههاي چشم جاري شد
فرو رفتند آن جمازهها تا سينه در گلها
گر اشک يتيمان آب بر آتش نزد هر دم
ز سوز آه هر يک زان اسيران سوخت محملها
به طشت زر، سر سبط پيمبر در بر خواهر
سرودن پور بوسفيان، أدر کأسا و ناولها
فلک زين ظلم حيرانم، چرا ويران نگرديدي؟
چو اولاد پيمبر، بيسر و سامان نگرديدي؟
نام
پست الکترونیک
* کد امنیتی
* نظر
نظرات کاربران
يارمحمدي
جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳ - ساعت ۱۵:۳۹
|
سلام خداقوت متن اشعار سال 84 رو هم ميشه بذاريد يا حداقل اسم شاعرش رو بذاريد. ممنون. |